سحری
امشب منزل حمید، حال و هوای دیگه ای داشت.
وقتی چشم ها شو باز کرد، دید همه افراد خانه
بیدار شدن و دور سفره ای جمع اند.
با تعجب پرسید: هنوز که شبه، پس شما چرا صبحانه می خورید؟
مادرش لبخندی زد و گفت:
حمیدجان، مگه یادت رفته که امشب، شب اول ماه رمضانه؟
ما هم این جا جمع شدیم تا سحری بخوریم و
تصمیم بگیریم که یک ماه روزه بگیریم.
حمید تازه یادش آمد که شب های زیبای ماه رمضان
شروع شده است. از رختخواب بیرون آمد و آبی به دست
و صورتش زد و به جمع سحرخوران پیوست.
سحری می خوریم و بعد از آن
سر سجاده می نشینم من
مثل مادر نماز می خوانم
تا بدی ها رود ز جان و ز تن
نظرات شما عزیزان: